گفته بودم ایمیل بزنید و خبرهای خوب بدهید. ممنونم از ایمیلت ممنوم از این توجه... برایم ملغمه ای از تمام احساسات ممکن بود زمانی که مرا "عزیز دربه در شده ی غربت کشیده" خطاب کردی و چه زیبا گفتی از کوچک, ...ادامه مطلب
این امتحان بدکردار تموم شه... میخوام یکم کتاب بخونم واسه دل خسته خودم..., ...ادامه مطلب
اردیبهشت ها یه لحظه هایی هست که هوا ابریه و باد خنک میاد. صدای شاخه های سبر درختا توی باد میپیچه و تو توی طبقه اول، جلو شیشه های قدی ساختمون منظره رو تماشا می کنی. بعد یهو بارون شروع میشه... بارون شدید و وقتی از ساختمون بری بیرون بوی خاک نم دار تنها چیزیه که حس می کنی..., ...ادامه مطلب
مقدار یار همنفس چون من نداند هیچ کس/ ماهی که بر خشک اوفتد قیمت بداند آب را . . . «سعدی! چو جورش میبری نزدیک او دیگر مرو» / ای بیبصر! من میروم؟ او میکشد قلاب را , ...ادامه مطلب
طاح الیل و الدنیا خواتمبحرو غریق و ضلامو عاتم, ...ادامه مطلب
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید , ...ادامه مطلب
آنچه حدوثش بر ما ناخوشایند است، وجوه مختلفی دارد... برای من ابتدا شیون و زاری، سپس سوگ است. سوگ، سنگین و سیاه و در هم تنیده،گلولهای را ماند که در یک چرخش ابدی تشویش را در جان هر لحظه به شیوهای نو و , ...ادامه مطلب
تو نه بیرون نه درونی تو نه ارزون نه گرونی... . . . تو فقط هستی که باشی تو نه مرگی نه تلاشی... من چرا انقدر اینو دوست دارم؟, ...ادامه مطلب
من تمام این مدتی که ابردین بودم آهنگ گوش نمی دادم... و کار درستی میکردم. چیه این تل فکر و خیال که با تک تک کلمات توی آهنگ داره میریزه رو سرم؟, ...ادامه مطلب
گفت:" اگه احمدارو میخوندم هم این جوری میشد؟" قلبم تیکه پاره شد..., ...ادامه مطلب
محسن نامجوی عزیز این را برای شما که نه، برای خودم مینویسم. ممنونم برای آلبوم اخیرتان! تنها چیزی که می توانست التیام بخش روزهای بی روح و پر از تردیدم باشد، موسیقی و صدای شما بود... من قرار است تا مدت ه, ...ادامه مطلب
لحظه ها... اتفاق ها... همه لحظه ها و اتفاق های این زندگی مشترک از جلوی چشم هاش میگذره. الان 72 ساعته که مدام داره تصویر میبینه؛ خنده های مهناز، اشک هاش، سفرهاشون، دعواهاشون... و جمله های آرمان که مدام, ...ادامه مطلب
امروز اینطوری شروع شد: احمد چشمهایش را باز کرد، از تخت بیرون آمد. به سمت آشپزخانه حرکت کرد و در درگاهی آشپزخانه مهناز را دید که یک کاپ کیک که یه شمع روشن رویش است کف دست راستش گذاشته است و دستش را به سمت او دراز کرده است. همین قدر ساده و زیبا... .احمد به پهنای صورتش میخندد و این بهترین جمعه ی سال است, ...ادامه مطلب
وقتی بچه بودم و از یه چیزی ناراحت میشدم، بابام سریع سرم داد میکشید که گریه نکن... برای چی گریه میکنی؟ و این بدتر باعث میشد گریهام بگیره... برای همین یاد گرفتم هیچوقت نباید ببینه که دارم گریه میکنم. , ...ادامه مطلب
ناراحت کنندس... این بی توجهیها دلمو میشکونه... اما خب نه اجباری هست برای ارتباط و نه میشه اعتراضی کرد. شاید یه روزی در یک لحظهی خاص از زندگیت حسی مشابه حال این روزهای من رو داشتی و درک کردی... شایدم نه! نه گرو کشیی درکاره نه تلافیی! فقط یه درد و دل سادس..., ...ادامه مطلب